لطیفه های قرانی(1)
حسن مرده است
زنی که فرزندش(به نام حسن)،به سفر رفته و از وی خبری نرسیده بود،نزد مردی آمد و گفت: لطفاً جهت رفع نگرانی من تفألی به قرآن مجید بزنید.
آن مرد قرآن را گشود و اتفاقاً این آیه آمد:(طوبی لهم و حسن مآب).و آن مرد به اشتباه آیه را چنین خواند: «طوبی لهم و حسن مات»، یعنی حسن مرده است. زن بیچاره با شنیدن این سخن،ماتم زده شد و از هوش برفت.
به کجا میروید؟!
گویند: امام جماعتی در نماز،سوره; «تکویر» را قرائت میکرد.هنگامی که به آیه(فاین تذهبون) رسید،زلزله ای بر او مستولی شد و این آیه را چندین بار تکرار کرد.مردی که پشت سر امام اقتدا کرده بود،چون چنین دید،مشک خود را برداشت و گفت: «من میخواهم به خانه ام بروم،ولی این امام جماعت را نمیدانم که به کجا میخواهد برود».
تا کجای قرآن پیش رفته ای؟
نقل است که بین صلاح الدین ایوبی و برادرش مسعود،اختلاف و مبارزه بود و چون مسعود درگذشت، ملک و مال بسیاری برای فرزند خویش(شیر کوه)باقی گذاشت.صلاحالدین معترض میراث او شد و بیشتر آن را مصادره کرد و فقط چیزهایی را که به کار نمیآمد،نگرفت.یک سال بعد،وقتی که صلاحالدین برادر زاده; خود(شیرکوه) را دید، به قصد دلجویی از او پرسید:تا کجای قرآن پیش رفته ای؟
گفت: تا این آیه(ان الذین یاکلون اموال الیتامی ظلماً انما یأکلون فی بطونهم نار)؛آنان که اموال یتیمان را به ستم میخورند، شکم خویش را پر از آتش میکنند.
حاضران و صلاح الدین از هوش و حاضر جوابی شیرکوه شگفت زده شدند.
پند دانشمند در مورد فاصله ما تا بهشت
از دانشمندی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟ دانشمند در پاسخ گفت: یک قدم. از وی توضیح خواستند. گفت: یکی پای خود را بر روی نفس امّاره بگذار و پای دیگرت را به بهشت بگذار.
فضولیش به من نرسیده است
به بخیلی گفتند: چرا به فقرا نان نمیدهی؟بخیل در جواب این آیه را خواند: )انطعم من لو یشاء الله اطعمه)ایا مالی را اطعام کنیم که اگر خدای خواست او را اطعام میکرد؟(سوره; یس،آیه; 47)پس خدا خواسته است تا آنها گرسنه باشد.یعنی این ها بندگان خدایند،اگر خدا میخواست خودش سیرشان میکرد. فضولی به من نرسیده است.
نادان ترین قوم
روزی معاویه به یکی از اهالی قوم سبا گفت: خویشان تو چقدر نادان بودند که یک زن(بلقیس) برآنها حکومت میکرد.آن مرد گفت: نادان تر از خویشان من،اقوام تو بودند که وقتی پیامبرشان آنها را به حق فرا خواند،گفتند: )اللهم ان کان هذا هو الحق من عندک فامطر علینا حجارة من السماء او ائتنا بعذاب الیم)؛بارخدایا اگر این از جانب تو و حق است،بر ما از آسمان بارانی از سنگ ببار یا ندایی دردناک بر ما بفرست و نگفتند،بار خدایا،اگر او به حقیقت از جانب توست،پس ما را هدایت کن.
معاویه با شنیدن این سخن ساکت شد.
مرد یک چشم
مردی که یک چشمش نابینا بود،به امام جماعتی اقتدا کرده بود.امام در نماز این آیه را خواند. )الم نجعل له عینین).یعنی ایا برای او (انسان) دو چشم قرار ندادیم؟
مرد گفت. به خدا قسم،نه! تنها یک چشم است و این بار دروغ گفتی.
ذوالقرنین
بچه ها بهلول را اذیت میکردند و به او سنگ میزدند. بهلول برای فرار از دست آنان به خانهای پناه برد. تا وارد شد، مردی را با دو گیسوی بلند دید و بی درنگ گفت. (یاذا القرنین انّ یاجوج و ماجوج مفسدون فی الارض…)(ای صاحب دو شاخ،یاجوج و ماجوج و زمین فساد میکنند ایا مالی در اختیارت قرار بدهیم تا میان ما و آن ها سدی قرار دهی؟مرد گیسو بلند خوشش آمد و برخاست و در را بست و به او پناه داد.
:: برچسبها:
لطیفه ها ,
لطیفه های قرانی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 7107
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1